رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

عید غدیر93

سلام به همه سیدها الخصوص دختر و همسر گل گلاب خودم عید همگی مبارک ، ببخشید که دیر تبریک گفتم آخه این روزها درگیر تدارکات عید بودم و وقت نداشتم به وب دختر گلم سر بزنم از همه کسانی که برای دیدن ما آمدند ممنونم ، ایشاء الله همیشه دلتون شاد و خندون باشه رها جون که کلی هدیه جمع کرد ، دایی جون ، عمه جون ، خاله جون و.... حسابی کیف کرده بود ، اولین مهمان امسال ما دایی جون  رها ( غلامرضا و...) بود، ما هم آخر شب رفتیم خونه شون دیدن زندایی رها ، راستی خونه عمه جون هم رفتیم خیلی خوش گذشت
23 مهر 1393

عید قربون

سلام به همه دوستان و دختر گل گلاب خودم امسال عید قربون قرار بود صبحش  خونه مادرجون و ناهار خونه مامان جون  رها بریم ، شب قبلش  رها نیمه های شب همش از خواب بیدار می شد و می گفت سرم درد می کنه ، صبح که بیدار شد خیلی بی قرار بود و دائم گریه می کرد  ، هر کارش کردیم چیزی نخورد ، و فقط می گفت سرم درد می کنه و تب داشت، هر غذایی که بهش می دادم پس می زد و نمی خورد ، نمی دونستم چکار کنم تا اینکه بعدازظهر باباش آمد و بردمش بیمارستان ، دکتر گفت گوشش عفونت کرده و کلی دارو .... خلاصه دارو ها رو می خورد و بدون اینکه لب به غذا بزنه ، شبش گفت بریم خونه مادرجون ، برای اینکه حال و حواش عوض بشه رفتیم اونجا ، ولی باز بی حال .......... ...
15 مهر 1393

3 سالگی

  تولدت مبارک عزیز دلم ، 3 ساله شدی ، خانم خانومها ، عشق مامان و بابا خیلی دلمون می خواست این چند روزه برای خوشگل خانوم خودمون جشن تولد بگیریم و همه رو دعوت کنیم ، ولی به دلیل اینکه مادرجون کمرش درد می کنه و باید استراحت داشته باشه ، جشن تولدت یکم به تعویق می افته ،  راستی مامان جون هم امشب داره میره مشهد ، خوش بحالش ، ناقلا کادویی افتادیها  ...
7 مهر 1393

روز اول مهر

سلام به همگی  دیروز اول مهر بود و دختر گل ما تو مهدکودک به کلاس بالاتر رفت ، خودم بیشتر  ذوق داشتم البته نگران ... ، یه لباس فرم خوشکل تنش کرده بودم  با یک کفش کتانی صورتی،  مثل ماه شده بود ، وقتی می دیدمش کلی قند تو دلم آب می شد ، چند تایی عکس خوشکل ازش گرفتم ایشاالله بعداً تو وبش می گذارم  تو دلم می گفتم که به راحتی راضی نمی شه از خانم سعیدی و وجیهه جون دل بکنه آخه نزدیک دو ساله پیش اونها هست ، با توکل به خدا راهی مهدکودک شدیم ، تو مهدکودک در ورودی اش بادکنک گذاشته بودن ، خیلی ذوق می کرد وقتی وارد شدیم همه می گفتند چقدر ناز شده ، با فرم بزرگتر نشون می د ه ، بوس و....  اما داخل کلاس جدید نمی رفت ، خلاص...
2 مهر 1393
1